شعر سرباغ

فردوسی

سعدی

مولانا

حافظ

خیام

نظامی

عطار

عراقی

نیما یوشیج

شهریار

سهراب

صائب تبریزی

خواجوی کرمانی

ملک الشعرای بهار

اوحدی مراغه‌ای

ابوسعید ابوالخیر

عبید زاکانی

فریدون مشیری

احمد شاملو

قیصر امین‌پور

سیمین بهبهانی

هوشنگ ابتهاج (سایه)

مهدی اخوان ثالث

امیرخسرو دهلوی

رهی معیری

فروغ فرخزاد

شفیعی کدکنی

سلمان هراتی

فاضل نظری

حمید مصدق

شعرای معاصر

فردوسی

ز یاقوت سرخ است چرخ کبود
نه از آب و گرد و نه از باد و دود

به چندین فروغ و به چندین چراغ
بیاراسته چون به نوروز باغ

روان اندر او گوهر دل‌فروز
کز او روشنایی گرفته است روز

ز خاور بر آید سوی باختر
نباشد از این یک روش راست‌تر

ایا آن که تو آفتابی همی
چه بودت که بر من نتابی همی

آغاز کتاب » بخش ۵ – گفتار اندر آفرینش آفتاب

✍ فردوسی

سپه داغ دل شاه با های و هوی
سوی باغ ایرج نهادند روی
به روزی کجا جشن شاهان بدی
وزان پیشتر بزمگاهان بدی
………………………….
همان حوض شاهان و سرو سهی
درخت گلفشان و بید و بهی
تهی دید از آزادگان جشنگاه
به کیوان برآورده گرد سیاه
همی سوخت باغ و همی خست روی
همی ریخت اشک و همی کند موی
میان را به زناز خونین ببست
فکند آتش اندر سرای نشست

– فریدون » بخش ۱۱

✍ فردوسی

دریغا تن و جان و چشم و چراغ
بخاک اندرون ماند از کاخ و باغ

پدرجستی ای شیر لشکر پناه
بجای پدر گورت آمد براه

آگاهی یافتن مادر از کشته شدن سهراب

✍ فردوسی

چه گویند گردان وگردنکشان
چو زین سان شود نزد ایشان نشان

ازین چون بدیشان رسید آگهی
که بر کندم از باغ سرو سهی

همه پهلوانان کاؤس شاه
نشستند بر خاک با او برا

زاری کردم رستم بر سهراب

✍ فردوسی

زمین باغ گشت از کران تا کران
ز شادی و آوای رامشگران

————————-

وزان روی پیران و افراسیاب
ز بهر سیاوش همه پرشتاب

به یک هفته بر مرغ و ماهی نخفت
نیامد سر یک تن اندر نهفت

———————————-

سیاوش به پیران سخن برگشاد
که اینت بر و بوم فرخ نهاد

بسازم من ایدر یکی خوب جای
که باشد به شادی مرا رهنمای

برآرم یکی شارستان فراخ
فراوان کنم اندرو باغ و کاخ

نشستن‌گهی برفرازم به ماه
چنان چون بود در خور تاج و گاه

———————————-

ز من بشنو از گنگ دژ داستان
بدین داستان باش همداستان

———————————–

چو زین بگذری شهر بینی فراخ
همه گلشن و باغ و ایوان و کاخ

همه شهر گرمابه و رود و جوی
به هر برزنی آتش و رنگ و بوی

همه کوه نخچیر و آهو به دشت
چو این شهر بینی نشاید گذشت

تذروان و طاووس و کبک دری
بیابی چو از کوهها بگذری

نه گرماش گرم و نه سرماش سرد
همه جای شادی و آرام و خورد

نبینی بدان شهر بیمار کس
یکی بوستان بهشتست و بس

همه آبها روشن و خوشگوار
همیشه بر و بوم او چون بهار

درازی و پهناش سی بار سی
بود گر بپیمایدش پارسی

یک و نیم فرسنگ بالای کوه
که از رفتنش مرد گردد ستوه

وزان روی هامونی آید پدید
کزان خوبتر جایها کس ندید

همه گلشن و باغ و ایوان بود
کش ایوانها سر به کیوان بود

بشد پور کاووس و آنجای دید
مر آن را ز ایران همی برگزید

————————–

خنیده به توران سیاووش گرد
کز اختر بنش کرده شد روز ارد

از ایوان و کاخ و ز پالیز و باغ
ز کوه و در و رود وز دشت راغ

شتاب آمدش تا ببیند که شاه
چه کرد اندران نامور جایگاه

————————–

بگشتند هر دو بدان شارستان
ز هر در زدند از هنر داستان

سراسر همه باغ و میدان و کاخ
همی دید هرسو بنای فراخ

سپهدار پیران ز هر سو براند
بسی آفرین بر سیاوش بخواند

————————–

پسر بر پسر همچنین شاد باد
جهاندار و پیروز و فرخ نژاد

چو یک بهره از شهر خرم بدید
به ایوان و باغ سیاوش رسید

به کاخ فرنگیس بنهاد روی
چنان شاد و پیروز و دیهیم جوی

——————————–

یکی شهر دیدم که اندر زمین
نبیند دگر کس به توران و چین

ز بس باغ و ایوان و آب روان
برآمیخت گفتی خرد با روان

چو کاخ فرنگیس دیدم ز دور
چو گنج گهر بد به میدان سور

———————————

داستان سیاوش » بخش ۹ – باغ‌شهر گنگ دژ

✍ فردوسی

به گیتی مرا شارستانست شش
هوا خوشگوار و به زیر آب خوش

———————————

دگر شارستان برکهٔ اردشیر
پر از باغ و پر گلشن و آبگیر

پادشاهی اردشیر » بخش 14 – شش باغ‌شهر

✍ فردوسی

سوی پارس آمد ز ری نامجوی
برآسوده از رزم وز گفت‌وگوی

یکی شارستان کرد پر کاخ و باغ
بدو اندرون چشمه و دشت و راغ

که اکنون گرانمایه دهقان پیر
همی خواندش خوره اردشیر

یکی چشمه بد بی‌کران اندروی
فراوان ازو رود بگشاد و جوی

برآورد زان چشمه آتشکده
بدو تازه شد مهر و جشن سده

به گرد اندرش باغ و میدان و کاخ
برآورده شد جایگاه فراخ

چو شد شاه با دانش و فر و زور
همی خواندش مرزبان شهر گور

به گرد اندرش روستاها بساخت
چو آباد کردش کس اندر نشاخت

پادشاهی اشکانیان » بخش 12

✍ فردوسی

چو ضحاک بشنید اندیشه کرد
ز خون پدر شد دلش پر ز درد

به ابلیس گفت این سزاوار نیست
دگر گوی کاین از در کار نیست

—————————————-

مر آن پادشا را در اندر سرای
یکی بوستان بود بس دلگشای

گرانمایه شبگیر برخاستی
ز بهر پرستش بیاراستی

سر و تن بشستی نهفته به باغ
پرستنده با او ببردی چراغ

—————————

سر تازیان مهتر نامجوی
شب آمد سوی باغ بنهاد روی

جمشید » بخش 2 – باغ مرداس

✍ فردوسی

کنون بشنو از دخت مهرک سخن
ابا گرد شاپور شمشیرزن

پدید آمد از دور دشتی فراخ
پر از باغ و میدان و ایوان و کاخ

یکی باغ بد کش و خرم سرای
جوان اندر آمد بدان سبز جای

پادشاهی اردشیر » بخش ۷- باغ مهرک

✍ فردوسی

یکی باغ پیش اندر آمد فراخ
برآورده از گوشهٔ باغ کاخ

————————————

چو بهرام گور اندر آمد به باغ
یکی جای دید از برش تند راغ

میان گلستان یکی آبگیر
بروبر نشسته یکی مرد پیر

———————————–

سر و نام برزین برآید به ماه
اگر شاد گردد بدین باغ شاه

————————————-

بدین باغ بهرامشاه آمدست
نه گردنکشی با سپاه آمدست

پادشاهی بهرام گور » بخش ۱۲ – باغ برزین دهقان

✍ فردوسی

اگر بهر من زین سرای سپنج
نبودی جز از باغ و ایوان و گنج

—————————

چو خورشید بنمود تابنده چهر
در باغ بگشاد گردان سپهر

————————————-

برفتند با شادی و خرمی
چو باغ ارم گشت روی زمی

———————————–

در و دشت و پالیز شد چون چراغ
چو خورشید شد باغ و چون ماه راغ

—————————————-

دستور نوشیروان برای ساخت دیوار دور باغهای ساری و آمل

ازین گونه لشکر بگرگان کشید
همی تاج و تخت بزرگان کشید

چنان دان که کمی نباشد ز داد
هنر باید از شاه و رای و نژاد

ز گرگان به ساری و آمل شدند
به هنگام آواز بلبل شدند

در و دشت یک‌سر همه بیشه بود
دل شاه ایران پراندیشه بود

ز هامون به کوهی برآمد بلند
یکی تازیی برنشسته سمند

سر کوه و آن بیشه‌ها بنگرید
گل و سنبل و آب و نخچیر دید

چنین گفت کای روشن کردگار
جهاندار و پیروز و پروردگار

تویی آفرینندهٔ هور و ماه
گشاینده و هم نماینده راه

جهان آفریدی بدین خرمی
که از آسمان نیست پیدا زمی

…………………..

بدو گفت گوینده کای دادگر
گر ایدر ز ترکان نبودی گذر

ازین مایه‌ور جا بدین فرهی
دل ما ز رامش نبودی تهی

نیاریم گردن برافراختن
ز بس کشتن و غارت و تاختن

…………..

سرشک از دو دیده ببارید شاه
چو بشنید گفتار فریادخواه

………………

جهاندار نپسندد از ما ستم
که باشیم شادان و دهقان دژم

چنین کوه و این دشتهای فراخ
همه از در باغ و میدان و کاخ

————————————–

ز بس باغ و میدان و آب روان
همی تازه شد پیر گشته جهان

————————————-

شهرباغ زیب خسرو

درختش ز یاقوت و آبش گلاب
زمینش سپهر آسمان آفتاب

……

به کردار انطاکیه چون چراغ
پر از گلشن و کاخ و میدان و باغ

بزرگان روشن‌دل و شادکام
ورا زیب خسرو نهادند نام

شد آن زیب خسرو چو خرم بهار
بهشتی پر از رنگ و بوی و نگار

—————————————-

بفرمود تا بر در شوربخت
بکشتند شاداب چندی درخت

………..

به سان درخت برومند باش
پدر باش گاهی چو فرزند باش

……………

چو بشنید زو این سخن شهریار
دلش گشت خرم چو باغ بهار

———————————

که بیدار دل باش و پیروزبخت
مگر داد زرد این کیانی درخت

پادشاهی کسری نوشین روان » بخش ۱ – آغاز داستان

✍ فردوسی

به درگاه کسری یکی باغ بود
که دیوار او برتر از راغ بود

بکشتندشان هم به سان درخت
زبر پای و زیرش سرآگنده سخت

به مزدک چنین گفت کسری که رو
به درگاه باغ گرانمایه شو

درختان ببین آنکه هر کس ندید
نه از کاردانان پیشین شنید

—————————————

بشد مزدک از باغ و بگشاد در
که بیند مگر بر چمن بارور

از آن پس بکشتش به باران تیر
تو گر باهشی راه مزدک مگیر

بزرگان شدند ایمن از خواسته
زن و زاده و باغ آراسته

پادشاهی قباد » بخش ۲ – داستان مزدک با قباد -باغ تیسفون

✍ فردوسی

———————————————————-

باغ‌شهر سورسان

یکی شارستان کرد به آیین روم
فزون از دو فرسنگ بالای بوم

بدو اندرون کاخ و ایوان و باغ
به یک دست رود و به یک دست راغ

چنان بد بروم اندرون پادشهر
که کسری بپیمود و برداشت بهر

برآورد زو کاخهای بلند
نبد نزد کس درجهان ناپسند

یکی کاخ کرد اندران شهریار
بدو اندر ایوان گوهرنگار

همه شوشهٔ طاقها سیم و زر
بزر اندرون چند گونه گهر

یکی گنبد از آبنوس وز عاج
به پیکر ز پیلسته و شیز و ساج

ز روم وز هند آنک استاد بود
وز استاد خویشش هنر یاد بود

ز ایران وز کشور نیمروز
همه کارداران گیتی‌فروز

همه گرد کرد اندران شارستان
که هم شارستان بود و هم کارستان

اسیران که از بربر آورده بود
ز روم وز هر جای کازرده بود

وزین هر یکی را یکی خانه کرد
همه شارستان جای بیگانه کرد

چو از شهر یک سر بپرداختند
بگرد اندرش روستا ساختند

بیاراست بر هر سویی کشتزار
زمین برومند و هم میوه دار

ازین هریکی را یکی کار داد
چوتنها بد از کارگر یار داد

یکی پیشه کار و دگر کشت ورز
یکی آنک پیمود فرسنگ و مرز

چه بازارگان و چه یزدان‌پرست
یکی سرفراز و دگر زیردست

بیاراست آن شارستان چون بهشت
ندید اندرو چشم یک جای زشت

ورا سورستان کرد کسری به نام
که درسور یابد جهاندار کام

جز از داد و آباد کردن جهان
نبودش به دل آشکار و نهان

زمانه چو او را ز شاهی ببرد
همه تاج دیگر کسی را سپرد

چنان دان که یک سر فریبست و بس
بلندی وپستی نماند بکس

پادشاهی کسری نوشین روان » بخش ۴ – داستان مهبود با زروان

✍ فردوسی

چو نومید برگشت زان بارگاه
ابا بربط آمد سوی باغ شاه

کجا باغبان بود مردوی نام
شد از دیدنش باربد شادکام

بدان باغ رفتی به نوروز شاه
دو هفته ببودی بدان جشنگاه

————————————–

چو آید بدین باغ شاه جهان
مرا راه ده تاببینم نهان

——————————-

همه جامه را باربد سبز کرد
همان بربط و رود ننگ و نبرد

بشد تابجایی که خسرو شدی
بهاران نشستن گهی نو شدی

یکی سرو بد سبز و برگش گشن
ورا شاخ چون رزمگاه پشن

بران سرو شد بربط اندر کنار
زمانی همی‌بود تا شهریار

——————————-

زننده بران سرو برداشت رود
همان ساخته پهلوانی سرود

یکی نغز دستان بزد بر درخت
کزان خیره شد مرد بیداربخت

——————————-

بفرمود کاین رابجای آورید
همه باغ یک سر به پای آورید

بجستند بسیار هر سوی باغ
ببردند زیر درختان چراغ

ندیدند چیزی جز از بید و سرو
خرامان به زیر گل اندر تذرو

———————————-

همی سبز در سبز خوانی کنون
برین گونه سازند مکر و فسون

——————————–

بجویید درباغ تا این کجاست
همه باغ و گلشن چپ و دست راست

—————————–

چو بشنید رامشگر آواز اوی
همان خوب گفتار دمساز اوی

فرود آمد از شاخ سرو سهی
همی‌رفت با رامش و فرهی

__________________________

بدیدار او شاد شد شهریار
بسان گلستان به ماه بهار

پادشاهی خسرو پرویز » بخش ۷۰

✍ فردوسی

همه بوم و بر باغ آباد بود
دل مردم از خرمی شاد بود

پادشاهی اسکندر » بخش ۳

✍ فردوسی

یکی باغ بد در میان سپاه
ازین روی و زان روی بد رزم‌گاه

بشد چارشنبه هم از بامداد
بدان باغ کامروز باشیم شاد

———————————–

بیامد بدان باغ و می درکشید
چوپاسی ز تیره شب اندر کشید

——————————————

طلایه بیامد بپرموده گفت
که بهرام را جام و باغست جفت

—————————————-

فرستاد تا گرد بر گرد باغ
بگیرند گردنکشان بی‌چراغ

————————————

یلان سینه را گفت کای سرافراز
بدیوار باغ اندرون رخنه ساز

——————————————

ازان رخنه باغ بیرون شدند
که دانست کان سرکشان چون شدند

———————————————-

ازان باغ تا جای پرموده شاه
تن بی‌سران بد فگنده به راه

پادشاهی هرمزد » بخش ۷

✍ فردوسی

درباغ بگشاد پالیزبان
بفرمان آن تا زه رخ میزبان

بیامد یکی مرد مهترپرست
به باغ از پی و واژ و برسم بدست

نهادند خوان گرد باغ اندرون
خورش ساختند ازگمانی فزون

پادشاهی هرمزد » بخش ۹

✍ فردوسی

دو چشمش به سان دو نرگس به باغ
مژه تیرگی برده از پر زاغ

———————————

بر پهلوان اندرون رفت گو
به سان درختی پر از بار نو

منوچهر » بخش ۴

✍ فردوسی

که ایران چو باغیست خرم بهار
شکفته همیشه گل کامگار

پراز نرگس و نار و سیب و بهی
چو پالیز گردد ز مردم تهی

سپرغم یکایک ز بن برکنند
همه شاخ نار و بهی بشکنند

سپاه و سلیحست دیوار اوی
به پرچینش بر نیزه‌ها خار اوی

اگر بفگنی خیره دیوار باغ
چه باغ و چه دشت و چه دریاچه راغ

پادشاهی شیرویه » بخش ۲

✍ فردوسی

سعدی

تنگ چشمان نظر به میوه کنند

ما تماشاکنان بستانیم

 

تو به سیمای شخص می‌نگری

ما در آثار صنع حیرانیم

 

هر چه گفتیم جز حکایت دوست

در همه عمر از آن پشیمانیم

 

سعدیا بی وجود صحبت یار

همه عالم به هیچ نستانیم

 

ترک جان عزیز بتوان گفت

ترک یار عزیز نتوانیم

✍ سعدی

بوی گل و بانگ مرغ برخاست

هنگام نشاط و روز صحراست

فراش خزان ورق بیفشاند

نقاش صبا چمن بیاراست

ما را سر باغ و بوستان نیست

هر جا که تویی تفرج آن جاست

گویند نظر به روی خوبان

نهیست نه این نظر که ما راست

در روی تو سر صنع بی چون

چون آب در آبگینه پیداست

چشم چپ خویشتن برآرم

تا چشم نبیندت به جز راست

هر آدمیی که مهر مهرت

در وی نگرفت سنگ خاراست

روزی تر و خشک من بسوزد

آتش که به زیر دیگ سوداست

نالیدن بی‌حساب سعدی

گویند خلاف رای داناست

از ورطه ما خبر ندارد

آسوده که بر کنار دریاست

✍ سعدی

آدمی‌زاده اگر در طرب آید نه عجب
سرو در باغ به رقص آمده و بید و چنار

باد بوی سمن آورد و گل و نرگس و بید
در دکان به چه رونق بگشاید عطار؟

خیری و خطمی و نیلوفر و بستان افروز
نقشهایی که درو خیره بماند ابصار

✍ سعدی

بیار ای باد نوروزی نسیم باغ پیروزی
که بوی عنبرآمیزش به بوی یار ما ماند

✍ سعدی

خوش آمد باد نوروزی
به صبح از باغ پیروزی

به بوی دوستان ماند
نه بوی بوستان دارد

✍ سعدی

مولانا

باغ سبز عشق کو بی منتهاست

جز غم و شادی درو بس میوه‌هاست

عاشقی زین هر دو حالت برترست

بی بهار و بی خزان سبز و تَرست…

✍ مولانا

آب زنید راه را

هین که نگار می‌ رسد

مژده دهید باغ را

بوی بهار می رسد…!!

✍ مولانا

باغ و جنانش

آب روانش

سرخی سیبش

سبزی بیدش

متصلست او، معتدلست او

شمع دلست او پیش کشیدش

✍ مولانا

صبح آمده

برخیز که خورشید تویي…

در عالم نا امیدی ،

امید تویی …

در جشن طلوع صبح در باغ وجود

آن گل که

به روی صبح خندید تویی…

✍ مولانا

چون درشوی در باغ دل

مانند گل خوش بو شوی

چون برپری سوی فلک

همچون ملک مه رو شوی

هر خانه را روزن شوی

هر باغ را گلشن شوی

با من نباشی من شوی

چون تو ز خود بی‌تو شوی

✍ مولانا

صبح آمده

برخیز که خورشید تویي…

در عالم نا امیدی ،

امید تویی …

در جشن طلوع صبح در باغ وجود

آن گل که

به روی صبح خندید تویی…

✍ مولانا

میان ما درآ ما عاشقانیم

که تا در باغ عشقت درکشانیم

مقیم خانه ما شو چو سایه

که ما خورشید را همسایگانیم

✍ مولانا

دانه‌ای بیچاره بودم زیر خاک

دانه را دردانه کردی عاقبت

دانه‌ای را باغ و بستان ساختی

خاک را کاشانه کردی عاقبت

———————————

شمس تبریزی که مر هر ذره را

روشن و فرزانه کردی عاقبت

✍ مولانا

ای قومِ به حج رفته کجایید کجایید

معشوق همین جاست بیایید بیایید

معشوق تو همسایه و دیوار به دیوار

در بادیه سرگشته شما در چه هوایید

گر صورت بی‌صورت معشوق ببینید

هم خواجه و هم خانه و هم کعبه شمایید

ده بار از آن راه بدان خانه برفتید

یک بار از این خانه بر این بام برآیید

آن خانه لطیف است نشان‌هاش بگفتید

از خواجۀ آن خانه نشانی بنمایید

یک دستۀ گل کو اگر آن باغ بدیدید

یک گوهر جان کو اگر از بحر خدایید

با این همه آن رنج شما گنج شما باد

افسوس که بر گنج شما پرده شمایید

✍ مولانا

از لطف توچو جان شدم

وز خویشتن پنهان شدم

ای هست تو پنهان شده

در هستی پنهان من

گل جامه در از دست تو

ای چشم نرگس مست تو

ای شاخ‌ها آبست تو

ای باغ بی‌پایان من

✍ مولانا

ای صورت روحانی امروز چه آوردی

آورد نمی‌دانم، دانم که مرا بردی

ای‌گلشن‌نیکویی‌امروز چه‌خوش‌بویی

بر شاخ که‌خندیدی در باغ که‌پروردی

✍ مولانا

ز صبح روی او دارم صبوحی

نماز شام را هرگز نپایم

چو گل در باغ حسنش خوش بخندم

چو صبح از آفتابش خوش برآیم

✍ مولانا

برخیز به میدان رو در حلقه رندان رو

رو جانب مهمان رو کز راه بعید آمد

غم هاش همه شادی، بندش همه آزادی

یک دانه بدو دادی صد باغ مزید آمد

‎✍ مولانا

ای آنکه به لطف دلستان همه‌ای

در باغ طرب سرو روان همه‌ای

در ظاهر و باطن تو چون مینگرم

کس را نی ای نگار و آنِ همه‌ای

✍ مولانا

ای خدا این وصل راهجران مکن

سرخوشان عشق را نالان مکن

باغ جان راتازه وسرسبز دار

قصد این مستان و این بستان مکن

چون خزان بر شاخ و برگ دل مزن

خلق رامسکین وسرگردان مکن

✍ مولانا

برخیز که تا خیزیم، با دوست درآمیزیم

لالا چه خبر دارد، از ما و ازان لولو؟!

بهر گل رخسارش، کز باغ بقا روید

چون فاخته می‌گوید هر بلبل جان: « کوکو »

✍ مولانا

در باغ بجز عکس رخ دوست نبینیم

وز شاخ بجز حالت مستانه ندانیم

گفتند در این دام یکی دانه نهاده‌ست

در دام چنانیم که ما دانه ندانیم

✍ مولانا

بر جه ،که بهار زد صلایی

در باغ خرام ،چون صبایی

از شاخ درخت گیر رقصی

وز لاله و که، شنو صدایی

✍ مولانا

شاخ گلی باغ ز تو سبز و شاد

هست حریف تو در این رقص باد

رقص شما هر دو کلید بقاست

رحمت بسیار بر این رقص باد

✍ مولانا

بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست

بگشای لب که قند فراوانم آرزوست

ای آفتاب حسن برون آ دمی ز ابر

کان چهره ی مشعشع تابانم آرزوست

گفتی بناز بیش مرنجان مرا برو

آن گفتنت که بیش مرنجانم آرزوست

آن دفع گفتنت که برو شه به خانه نیست

آن ناز و باز تندی دربانم آرزوست

زین همرهان سست عناصر دلم گرفت

شیر خدا و رستم دستانم آرزوست

زین خلق پر شکایت گریان شدم ملول

آن های و هوی و نعره ی مستانم آرزوست

والله که شهر بی تو مرا حبس میشود

آوارگی کوه و بیابانم آرزوست

یک دست جام باده و یک دست زلف یار

رقصی چنین میانه ی میدانم آرزوست

دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر

کز دیو و دل ملولم و انسانم آرزوست

گفتند یافت می نشود جسته ایم ما

گفت آن چه یافت می نشود آنم آرزوست

✍ مولانا

نی قوس ماند نی قزح نی باده ماند نی قدح

نی عیش ماند نی فرح نی زخم بر مرهم زند

نی آب نقاشی کند نی باد فراشی کند

نی باغ خوش باشی کند نی ابر نیسان نم زند

✍ مولانا

خمرِ من و خمارِ من

باغِ من و بهارِ من

خوابِ من و قرارِ من

بی‌تو به سر نمی‌شود

✍ مولانا

دلبر و یار من تویی رونق کار من تویی

باغ و بهار من تویی بهر تو بود بود من

✍ مولانا

تو بهاری ما چو باغ سبز خوش

او نهان و آشکارا بخششش

تو چو جانی ما مثال دست و پا

قبض و بسط دست از جان شد روا

تو چو عقلی ما مثال این زبان

این زبان از عقل دارد این بیان

تو مثال شادی و ما خنده‌ایم

که نتیجهٔ شادی فرخنده‌ایم …

ای برون

از

وهم

و

قال و قیل من

خاک

بر فرق من

و

تمثیل من

بنده نشکیبد ز تصویر خوشت

هر دمت گوید که جانم مفرشت

هم‌چو آن چوپان که می‌گفت ای خدا

پیش چوپان و محب خود بیا

تا شپش جویم من از پیراهنت

چارقت دوزم ببوسم دامنت

کس نبودش در هوا و عشق جفت

لیک قاصر بود از تسبیح و گفت …

✍ مولانا

منم در عشق بی‌برگی

که اندر باغ

عشق او

چو گل پاره کنم جامه

ز سودای

گلستانش…

✍ مولانا

بیا تا عاشقی از سر بگیریم

جهان خاک را در زر بگیریم

بیا تا نوبهار عشق باشیم

نسیم از مشک و از عنبر بگیریم

زمین و کوه و دشت و باغ و جان را

همه در حله اخضر بگیریم

دکان نعمت از باطن گشاییم

چنین خو از درخت تر بگیریم

ز سر خوردن درخت این برگ و بر یافت

ز سر خویش برگ و بر بگیریم

در دل ره برده اند ایشان به دلبر

ز دل ما هم ره دلبر بگیریم

مسلمانی بیاموزیم از وی

اگر آن طره کافر بگیریم

دلی دارد غمش چون سنگ مرمر

از آن مرمر دو صد گوهر بگیریم

چو جوشد سنگ او هفتاد چشمه

سبو و کوزه و ساغر بگیریم

کمینه چشمه اش چشمی است روشن

که ما از نور او صد فر بگیریم

✍ مولانا

خبرت هست که بلبل ز سفر بازرسید

در سماع آمد و استاد همه مرغان شد

خبرت هست که در باغ کنون شاخ درخت

مژده نو بشنید از گل و دست افشان شد

خبرت هست که جان مست شد از جام بهار

سرخوش و رقص کنان در حرم سلطان شد

✍ مولانا

خبرت هست که بلبل ز سفر بازرسید

در سماع آمد و استاد همه مرغان شد

خبرت هست که در باغ کنون شاخ درخت

مژده نو بشنید از گل و دست افشان شد

خبرت هست که جان مست شد از جام بهار

سرخوش و رقص کنان در حرم سلطان شد

✍ مولانا

اندرآ در باغ بی‌پایان دل

میوه شیرین بسیارش نگر

شاخه‌های سبز رقصانش ببین

لطف آن گل‌های بی‌خارش نگر

✍ مولانا

گلرخان روی نمایند چو رو بنماییم

که بهاریم در آن باغ نه ما پاییزیم

وز سر ناز بگوییم چه چیزید شما

سجده آرند که ما پیش شما ناچیزیم

✍ مولانا

ای گلستان ای گلستان از گلستانم گل ستان

آن دم که ریحانهات من جفت نیلوفر کنم

✍ مولانا

چه ساغرست که هر دم به عاشقان آید
شما کشید چنین ساغری که مردانید

که عشق باغ و تماشاست اگر ملول شوید
هواش مرکب تازیست اگر فرومانید

✍ مولانا

صوفیی در باغ از بهر گشاد
صوفیانه روی بر زانو نهاد

—————————————

که چه خسپی آخر اندر رز نگر
این درختان بین و آثار و خضر

باغها و سبزه‌ها در عین جان
بر برون عکسش چو در آب روان

آن خیال باغ باشد اندر آب
که کند از لطف آب آن اضطراب

باغها و میوه‌ها اندر دلست
عکس لطف آن برین آب و گلست

گر نبودی عکس آن سرو سرور
پس نخواندی ایزدش دار الغرور

جمله مغروران برین عکس آمده
بر گمانی کین بود جنت‌کده

می‌گریزند از اصول باغها
بر خیالی می‌کنند آن لاغها

✍ مولانا

حافظ

اگر آن تُرکِ شیرازی به‌دست‌آرد دل ما را
به خال هِندویَش بَخشَم سمرقند و بُخارا را

بده ساقی مِیِ باقی که در جَنَّت نخواهی یافت
کنار آب رُکن‌آباد و گُلگَشت مُصَلّا را

فَغان کـاین لولیانِ شوخِ شیرین‌کارِ شهرآشوب
چنان بردند صبر از دل که تُرکان خوانِ یَغما را

ز عشقِ ناتمامِ ما جمالِ یار مُستَغنی‌ است
به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روی زیبا را

من از آن حُسن روزافزون که یوسُف داشت دانستم
که عشق از پردهٔ عصمت بُرون آرد زلیخا را

اگر دشنام فرمایی و گر نفرین دعا گویم
جوابِ تلخ می‌زیبد لبِ لعلِ شکرخا را

نصیحت گوش کن جانا که از جان دوست‌تر دارند
جوانانِ سعادتمند پندِ پیر دانا را

حدیث از مطرب و مِی گو و راز دَهر کمتر جو
که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معمّا را

غزل گفتی و دُر سُفتی بیا و خوش بخوان حافظ
که بر نظم تو اَفشانَد فَلَک عِقد ثریّا را

✍ حافظ

در شب قدر ار صبوحی کرده‌ام عیبم مکن

سرخوش آمد یار و جامی بر کنار طاق بود

شعر حافظ در زمان آدم اندر باغ خلد

دفتر نسرین و گل را زینت اوراق بود

✍ حافظ

خوشتر ز عیش و صحبت و باغ و بهار چیست؟

ساقی کجاست، گو سببِ انتظار چیست؟

هر وقتِ خوش که دست دهد مغتنم شمار

کس را وقوف نیست که انجامِ کار چیست

پیوندِ عمر بسته به مویی‌ست هوش دار

غمخوارِ خویش باش، غم روزگار چیست؟

معنیِ آبِ زندگی و روضهٔ ارم

جز طَرفِ جویبار و میِ خوشگوار چیست؟

✍ حافظ

بر سرِ آنم که گر ز دست برآید

دست به کاری زنم که غصه سر آید

خلوت دل نیست جای صحبت اضداد

دیو چو بیرون رود فرشته درآید

صحبت حکام ظلمت شب یلداست

نور ز خورشید جوی بو که برآید

بر درِ ارباب بی‌مروت دنیا

چند نشینی که خواجه کی به درآید

ترک گدایی مکن که گنج بیابی

از نظر رهروی که در گذر آید

صالح و طالح متاع خویش نمودند

تا که قبول افتد و که در نظر آید

بلبل عاشق تو عمر خواه که آخر

باغ شود سبز و شاخ گل به بر آید

غفلت حافظ در این سراچه عجب نیست

هر که به میخانه رفت بی‌خبر آید

✍ حافظ

گوییا خواهد گشود از دولتم کاری که دوش

من همی‌کردم دعا و صبح صادق می‌دمید

با لبی و صد هزاران خنده آمد گل به باغ

از کریمی گوییا در گوشه‌ای بویی شنید

✍ حافظ

در باغ چو شد  باد صبا دایهٔ گل

بربست مشاطه‌وار پیرایهٔ گل

از سایه به خورشید اگرت هست امان

خورشید رخی طلب کن و سایهٔ گل

✍ حافظ

مراد دل ز تماشای

باغ عالم چیست؟

به دست مردم چشم

از رخ تو گل چیدن…

✍ حافظ

همیشه تا به بهاران هوا به صفحهٔ باغ

هزار نقش نگارد ز خط ریحانی

به باغ ملک ز شاخ امل به عمر دراز

شکفته باد گل دولتت به آسانی

✍ حافظ

خیام

ای دل همه اسباب جهان خواسته گیر

باغ طربت به سبزه آراسته گیر

و آنگاه بر آن سبزه شبی چون شبنم

بنشسته و بامداد برخاسته گیر

✍ حکیم عمر خیام

نظامی

تا به حمل تخت ثریا زده
لشگر گل خیمه به صحرا زده

از گل آن روضه باغ رفیع
ربع زمین یافته رنگ ربیع

——————————

شب شده روز اینت نهاری شگرف
گل شده سرو اینت بهاری شگرف

…………………………

زان گل و زان نرگس کان‌ باغ داشت
نرگس او سرمه مازاغ داشت

✍ نظامی گنجوی

چشم او را که مهر مازاغ است
روضه گاه برون این باغ است.
نظامی.
زان گل و زان نرگس کان باغ داشت
نرگس او سرمه مازاغ داشت.
نظامی.

✍ نظامی گنجوی

از سرخ و سپید دخل آن باغ
بخش نظر تو مهر ما زاغ

✍ نظامی گنجوی

عطار

ز حوران گرچه صحن باغ پر بود
دو چشمش سرمه مازاغ پر بود.
عطار ( اسرارنامه چ گوهرین ص 19 ).

✍ عطار

————————————–

هر زمان ابر از هوا نزلی دگر می‌افکند
هر نفس باغ از صبا زیبی دگر می‌آورد

————————————

طعم شیر و شکر آید از لب طفلان باغ
زانکه آب از ابر شیر چون شکر می‌آورد

…………………….

غنچه چو زرق خود از بالا طلب دارد چو ابر
از برای آن دهان بالای سر می‌آورد

گر ز بی برگی درون غنچه خون می‌خورد گل
هر دم از پرده برون برگی دگر می‌آورد

مشک را چون بوی نقصان می‌پذیرد از جگر
گل چگونه بوی مشکین از جگر می‌آورد

گل چو می‌داند که عمری سرسری دارد چو برق
زندگانی بر سر آتش به سر می‌آورد

نرگس سیمین چو پر می جام زرین می‌کشد
سر گرانی هر دمش از پای در می‌آورد

……………………………………..

تا که در باغ سخن عطار شد طاوس عشق
در سخن خورشید را در زیر پر می‌آورد

✍ عطار

عراقی

صبا وقت سحر گویی ز کوی یار می‌آید

که بوی او شفای جان هر بیمار می‌آید

نسیم خوش مگر از باغ جلوه می‌دهد گل را

که آواز خوش از هر سو ز خلقی زار می‌آید

✍ فخرالدین عراقی

نیما یوشیج

دلم باران…

دلم دریا…

دلم لبخند ماهی ها…

دلم اغوای تاکستان به لطف مستی انگور…

دلم بوی خوش بابونه می خواهد…

دلم یک باغ پر نارنج…

دلم آرامش ِتُرد وُ لطیف ِصبح شالیزار…

دلم صبحی…

سلامی…

بوسه ای…

عشقی…

نسیمی…

عطر لبخندی…

نوای دلکش تار و کمانچه…

از مسیری دورتر حتی…

دلم شعری سراسر دوستت دارم…

دلم دشتی پر از آویشن و گل پونه می خواهد…

دلم مهتاب می خواهد که جانم را بپوشاند…

دلم آوازهای سرخوش مستانه می خواهد…

دلم تغییر می خواهد…

دلم تغییر می خواهد…

✍ نیمایوشیج

شهریار

بی تو ای دل نکند لاله به بار آمده باشد

ما در این گوشه زندان و بهار آمده باشد

چه گلی گر نخروشد به شبش بلبل شیدا

چه بهاری که گلش همدم خار آمده باشد

نکند بی خبر از ما به در خانه پیشین

به سراغ غزل و زمرمه یار آمده باشد

از دل آن زنگ کدورت زده باشد به کناری

باز با این دل آزرده کنار آمده باشد

یار کو رفته به قهر از سر ماهم ز سر مهر

شرط یاری که به پرسیدن یار آمده باشد

لاله خواهم شدنش در چمن و باغ که روزی

به تماشای من آن لاله عذار آمده باشد

شهریار این سر و سودای تو دانی به چه ماند

روز روشن که به خواب شب تار آمده باشد

✍ شهريار

به غیر من  که بهارم

به باغ عارض توست

جهانـیان ،همه سرگـرم نوبهارانند

✍ شهریار

«شعر سایه خطاب به شهریار»

با من بی‏‌کس تنها شده یارا تو بمان

همه رفتند از این خانه خدارا تو بمان

من بی‌برگ خزان دیده دگر رفتنی‌ام

تو همه بار و بری تازه بهارا تو بمان

داغ و درد است همه نقش و نگار دل من

بنگر این نقش بخون شسته نگارا تو بمان

زین بیابان گذری نیست سواران را لیک

دل ما خوش بفریبی است‌، غبارا تو بمان

هر دم از حلقه عشاق‌، پریشانی رفت

به سر زلف بتان سلسله دارا تو بمان

شهریارا تو بمان بر سر این خیل یتیم

پدرا، یارا، اندوه گسارا تو بمان

«‌سایه‌» در پای تو چون موج دمی زارگریست

که سر سبز تو خوش باد کنارا تو بمان

«پاسخ شهریار به سایه»

سایه جان رفتنی استیم بمانیم که چه؟

زنده باشیم و همه روضه بخوانیم که چه؟

درس این زندگی از بهر ندانستن ماست

این همه درس بخوانیم و ندانیم که چه؟

خود رسیدیم بجان، نقش عزیزی هر روز

دوش گیریم و بخاکش برسانیم که چه؟

آری این زهر هلاهل به تشخص هر روز

بچشیم و به عزیزان بچشانیم که چه؟

دور سر هلهله و هاله‌ی شاهین اجل

ما به سرگیجه کبوتر بپرانیم که چه؟

کشتئی را که پی غرق شدن ساخته‌اند

هی به جان کندن از این ورطه برانیم که چه؟

قسمت خرس و شغال است خود این باغ مویز

بی‌ثمر غوره‌ی چشمی بچلانیم که چه؟

بدتر از خواستن این لطمه‌ی نتوانستن

هی بخواهیم و رسیدن نتوانیم که چه؟

ما طلسمی که قضا بسته ندانیم شکست

کاسه و کوزه سر هم بشکانیم که چه؟

گر رهایی است برای همه خواهید از غرق

ورنه تنها خودی از لجه رهانیم که چه؟

قاتل مرغ و خروسیم یکی‌مان کمتر

این همه جان گرامی بستانیم که چه؟

شهریارا دگران فاتحه از ما خوانند

ما همه از دگران فاتحه خوانیم که چه؟

✍ شهريار

سهراب

در بنِ خاری

یادِ تو پنهان بود

برچیدم

پاشیدم به جهان

بر سیم درختان

زدم آهنگ ز خود روییدن

و به خود گستردن …

✍ سهراب سپهری

و او به سبکِ درخت

میان عافیت نور منتشر می‌شد. . .

✍ سهراب سپهری

قاصدک

شعر مرا از بر کن

برو آن گوشه ی باغ

سمت آن نرگس مست

که ز تنهایی خود دلگیر است

و بخوان در گوشش

یک نفر خواب تو را می بیند

یک نفر شور دلش عشق صمیمانه ی توست

و بگو باور کن

یک نفر یاد تو را

دمی از دل نبرد …

✍ سهراب سپهری

زندگى موسیقى گنجشک هاست

زندگى باغ تماشاى خداست…

زندگى یعنى همین پرواز‌ها،

صبح‌ها،

لبخند‌ها،

آواز‌ها…

زندگى موسیقى گنجشک هاست

زندگى باغ تماشاى خداست…

زندگى یعنى همین پرواز‌ها،

صبح‌ها،

لبخند‌ها،

آواز‌ها…

زندگی ذره‌ی کاهیست، که کوهش کردیم،

زندگی نام نکویی ست، که خوارش کردیم،

زندگی نیست بجز نم نم باران بهار،

زندگی نیست بجز دیدن یار

زندگی نیست بجز عشق،

بجز حرف محبت به کسی،

ورنه هر خار و خسی،

زندگی کرده بسی،

زندگی تجربه‌ی تلخ فراوان دارد، دو سه تا کوچه و پس کوچه و اندازه‌ی یک عمر بیابان دارد.

ما چه کردیم و چه خواهیم کرد در این فرصت کم؟

✍ سهراب سپهری

در باغ ناتمام تو، ای کودک !

شاخسار زمرد تنها نبود

بر زمینه هولی می‌درخشید…

✍ سهراب سپهری

کجا هراس تماشا لطیف خواهد شد

و ناپدیدتر از راه یک پرنده به مرگ؟

و در مکالمه جسم‌ها مسیر سپیدار

چقدر روشن بود !

کدام راه مرا می‌برد به باغ فواصل؟

✍ سهراب سپهری

در خاکی

صبح آمد

سیب طلا از باغ طلا آورد

✍ سهراب سپهری

سرچشمه رویش‌هایی

دریایی، پایان تماشایی

تو تراویدی؛

باغ جهان تر شد، دیگر شد

صبحی سر زد . . .

✍ سهراب سپهری

ماه بالای سر آبادی است

اهل آبادی در خواب

روی این مهتابی

خشتِ غربت را می‌بویم

باغ همسایه چراغش روشن

من چراغم خاموش!…

✍ سهراب سپهری

از رنگ بریدیم و ز دیدار گذشتیم

با چشم فروبسته ز گلزار گذشتیم

در باغ جهان پا نگرفتیم چنان سرو

چون سایه سبک از سر دیوار گذشتیم

در راه سبک سیر نه پستی و بلندست

ابریم و از این دامنه هموار گذشتیم

پندار برانگیخته صد نقش فسون رنگ

این پرده دریدیم و ز پندار گذشتیم

دیدیم غباری چو بر آن ابر، جامه فکندیم

از جاده دنیا چه سبکبار گذشتیم

خفتیم و شدیم از گذر خواب خبردار

از رهگذر خواب چه بیدار گذشتیم

از آمدن و رفتن ما کس نشد آگاه

از رهرو این خانه پریوار گذشتیم

✍ سهراب سپهری

باغ ما در طرف سایهٔ دانایی بود

باغ ما جای گره خوردن احساس و گیاه

باغ ما نقطه برخورد نگاه و قفس و آیینه بود

باغ ما شاید قوسی از دایره سبز سعادت بود

میوه کال خدا را آن روز می جویدم در خواب

✍ سهراب سپهری

ایوان تهی است و باغ از یاد مسافر سرشار

در دره آفتاب سر برگرفته‌ای

کنار بالش تو بید سایه فکن از پادرآمده است

دوری تو از آن سوی شقایق دوری

در خیرگی بوته ها

کو سایه لبخندی که گذر کند؟

از کشاف اندیشه کو نسیمی که درون آید ؟

سنگریزه رود بر گونه تو می‌لغزد

شبنم جنگل دور سیمای ترا می‌رباید

ترا از تو ربودهاند و این تنهایی ژرف است

می‌گریی و در بیراهه زمزمه‌ای سرگردان می‌شوی

✍ سهراب سپهری

باغ باران خورده مینوشید؛

نور لرزشی در سبزه های تر دوید… !

✍ سهراب سپهری

من مسلمانم؛

قبله ام یک گل سرخ

جانمازم چشمه ، مهرم نور

دشت سجّاده ی من !

من ،

وضو با تپش پنجره ها می گیرم !

در نمازم جریان دارد ماه،

جریان دارد طیف !

سنگ از پشت نمازم پیداست

همه ذرات نمازم متبلور شده است

من نمازم را وقتی می خوانم؛

که اذانش را باد ،

گفته باشد سر گل دسته ی سرو

من نمازم را ،

پی “تکبیرة الاحرام” علف می خوانم

پی قد قامت موج؛

کعبه ام بر لب آب

کعبه ام زیر اقاقی هاست !

کعبه ام مثل نسیم می رود باغ به باغ ،

می رود شهر به شهر

“حجرالاسود”

من روشنی باغچه است!

✍ سهراب سپهری

صدا کن مرا

صدای تو خوب است

صدای تو سبزینه‌ی آن گیاه عجیبی است

که در انتهای صمیمیت حزن می‌روید

در ابعاد این عصر خاموش

من از طعم تصنیف درمتن ادراک یک کوچه تنهاترم

بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است

و تنهایی من شبیخون حجم ترا پیش‌بینی نمی‌کرد

و خاصیت عشق این است

کسی نیست

بیا زندگی را بدزدیم آن وقت

میان دو دیدار قسمت کنیم

بیا با هم از حالت سنگ چیزی بفهمیم

بیا زودتر چیزها را ببینیم

ببین عقربک‌های فواره در صفحه‌ی ساعت حوض

زمان را به گردی بدل می‌کنند

بیا آب شو مثل یک واژه در سطر خاموشی‌ام

بیا ذوب کن در کف دست من جرم نورانی عشق را

مرا گرم کن

و یک بار هم در بیابان کاشان هوا ابر شد

و باران تندی گرفت

و سردم شد آن وقت در پشت یک سنگ

اجاق شقایق مرا گرم کرد

در این کوچه‌هایی که تاریک هستند

من از حاصل ضرب تردید و کبریت می‌ترسم

من از سطح سیمانی قرن می‌ترسم

بیا تا نترسم من از شهرهایی که خاک سیاشان چراگاه جرثقیل است

مرا باز کن مثل یک در به روی هبوط گلابی در این عصر معراج پولاد

مرا خواب کن زیر یک شاخه دور از شب اصطکاک فلزات

اگر کاشف معدن صبح آمد صدا کن مرا

و من در طلوع گل یاسی از پشت انگشت‌های تو بیدار خواهم شد

و آن وقت حکایت کن از بمب‌هایی که من خواب بودم و افتاد

حکایت کن از گونه‌هایی که من خواب بودم و تر شد

بگو چند مرغابی از روی دریا پریدند

در آن گیر و داری که چرخ زره پوش از روی رویای کودک گذر داشت

قناری نخ زرد آواز خود را به پای چه احساس آسایشی بست

بگو در بنادر چه اجناس معصومی از راه وارد شد

چه علمی به موسیقی مثبت بوی باروت پی برد

چه ادراکی از طعم مجهول نان در مذاق رسالت تراوید

و آن وقت من مثل ایمانی از تابش استوا گرم

ترا در سر آغاز یک باغ خواهم نشانید

✍ سهراب سپهری

پیغام ماهی‌ها

رفته بودم سر حوض

تا ببینم شاید ، عکس تنهایی خود را در آب ،

آب در حوض نبود .

ماهیان می‌گفتند:

هیچ تقصیر درختان نیست.

ظهرِ دم‌کرده تابستان بود ،

پسر روشن آب ، لب پاشویه نشست

و عقاب خورشید ، آمد او را به هوا برد که برد.

به درک راه نبردیم به اکسیژن آب.

برق از پولک ما رفت که رفت.

ولی آن نور درشت ،

عکس آن میخک قرمز در آب

که اگر باد می‌آمد دل او ، پشت چین‌های تغافل می‌زد،

چشم ما بود.

روزنی بود به اقرار بهشت.

تو اگر در تپش باغ خدا را دیدی ، همت کن

و بگو ماهی‌ها ، حوضشان بی‌آب است.

باد می‌رفت به سروقتِ چنار.

من به سروقتِ خدا می‌رفتم.

✍ سهراب سپهری

من به آغاز زمین نزدیکم

نبض گل ها را می‌گیرم

آشنا هستم با ؛

سرنوشت تَرِ آب

عادت سبز درخت

✍ سهراب سپهری 

صائب تبریزی

چندان که بهارست و خزان است در این باغ

چشم و دل شبنم نگران است در این باغ

پیداست ز دامان به میان برزدن گل

کاماده پرواز خزان است در این باغ

معموره ی امکان نبود جای نشستن

استادگی سرو از آنست در این باغ

چون بلبل اگر چشم تو را عشق گشوده است

هر شبنم گل رطل گران است در این باغ

صد رنگ سخن در لب هر برگ گلی هست

فریاد که گوش تو گران است در این باغ

هر گل که سر از پیرهن غنچه بر آورد

بر غفلت ما خنده زنان است در این باغ

ای دهده ی گلچین به ادب باش که شبنم

از دور به حسرت نگرانست در این باغ

غم گرد دل مردم آزاده نگردد

پیوسته از آن سرو جوان است در این باغ

از برگ سفر نیست تهی دامن یک گل

آسوده همین آب روانست در این باغ

بلبل نه همین میزند از خون جگر جام

گل نیز ز خونابه کشانست در این باغ

خاموش شد از خجلت گفتار تو ((صائب))

سوسن که سراپای زبان است در این باغ

✍ صائب تبریزی

هر چه دیدیم درین باغ، ندیدن به بود

هر گل تازه که چیدیم، نچیدن به بود

هر نوایی که شنیدیم ز مرغان چمن

چون رسیدیم به مضمون، نشنیدن به بود

زان ثمرها که گزیدیم درین باغستان

پشت دست و لب افسوس گزیدن به بود

دامن هر که کشیدیم درین خارستان

بجز از دامن شبها، نکشیدن به بود

هر متاعی که خریدیم به اوقات عزیز

بود اگر یوسف مصری، نخریدن به بود

لذت درد طلب بیشتر از مطلوب است

نارسیدن به مطالب، ز رسیدن به بود

جهل سررشتهٔ نظاره ربود از دستم

ور نه عیب و هنر خلق ندیدن به بود

مانع رحم شد اظهار تحمل صائب

زیر بار غم ایام خمیدن به بود

✍ صائب تبریزی

خواجوی کرمانی

گفتا تو از کجایی کاشفته می‌نمایی

گفتم منم غریبی از شهر آشنایی

گفتا سر چه داری کز سر خبر نداری

گفتم بر آستانت دارم سر گدایی

گفتا کدام مرغی کز این مقام خوانی

گفتم که خوش نوایی از باغ بینوایی

گفتا بدلربایی ما را چگونه دیدی

گفتم چو خرمنی گل در بزم دلربایی

✍ خواجوی كرماني

ملک الشعرای بهار

من برگ گلم

باغ، شبستان من است

و آن‌ بلبل خوش‌ لهجه

غزلخوان من‌ است

نوباوهٔ شب که شبنمش می‌ خوانند

هر صبح

به نیم‌ بوسه مهمان من است

✍ ملک‌ الشعرای بهار

نوبهار دلپذیر و روز شادی و خوشیست

خرما نوروز و خوشا نوبهار دلپذیر

بر نشاط گل وقت سپیده دم به باغ

فاخته آوای بم زد ، عندلیب آوای زی

✍ ملک الشعرای بهار

اوحدی مراغه‌ای

دو هفته‌ی دگر از بوی باد مشک فروش

شود چو باغِ بهشت این زمین دیبا پوش

درخت غنچه کند، غنچه پیرهن بدرد

به وقت صبح چو مرغان برآورند خروش

✍ اوحدی مراغه‌ای

صبح چو حسن تو كرد

روى به باغ افتاب

مشغله از ره براند

مشعله دار تو شد

✍ اوحدی مراغه‌ای

ابوسعید ابوالخیر

حال دنيا را چو پرسيدم من از فرزانه ای؟

گفت: يا آب است؛ يا خاک است يا پروانه ای!

گفتمش احوال عمرم را بگو؛ اين عمر چيست؟

گفت يا برق است؛ يا باد است؛ يا افسانه ای!

گفتمش اينها که ميبينی؛ چرا دل بسته اند؟

گفت يا خوابند؛ يا مستند؛ يا ديوانه ای!

گفتمش احوال جانم را پس از مردن بگو؟

گفت يا باغ است؛ يا نار است؛ يا ويرانه ای!

✍ ابوسعيد ابوالخير

عبید زاکانی

خوش آن نسیم که بوئی ز زلف یار آرد

به عاشقی خبر یار غمگسار آرد

به سوی بلبل بیدل برد بشارت گل

به باغ مژدهٔ ایام نوبهار آرد

✍ عبید زاکانی

فریدون مشیری

با هر جوانه جوششِ نور و سرور ِ عشق،

در هر ترانه گرمی ناز و نوای مهر،

لبخند باغكاران تابنده چون چراغ،

گلبانگ ِ كشت‌ورزان،

پوينده تا سپهر؛

ما كار می‌کنیم.

با سينه‌هاي پر شده از شوق زيستن.

با چهره‌های شاداب چون باغ نسترن،

با ديدگان سرشار، از دوست داشتن!

ما عشق می‌فشانيم،

چون دانه در زمين.

‌✍ فریدون مشیری

گشوده کاروان های زمرّد ،بار ، شالیزار .

پس از باران شب ، تابد زمرّد وار ، شالیزار ،

گران دشتی ،به صد منزل ، نوازش بخش چشم و دل .

سبکرو رهگذر را چشم ازو برداشتن ، مشکل.

به آغاز جهان می ماند ،

این زیبایی سرشار ، شالیزار.

افق می بود اگر دیوار

فراتر رفته بود از آن سوی دیوار ،شالیزار.

غم آگین چهره هایی ، مرد وزن ،پرورده زحمت،

ازآن دریای رحمت سر بر آورده ،

شکفته خوش تر از گلبوته ،

بر دامان آن دیبای گسترده،

پس از رنجی توان فرسا

به بوی راحت فردا،

نوایی شاد سر کرده.

نویدی از امیدی تازه ،با خود داشت ،

این شادابی بسیار ،

شالیزار

مرا برگی ازین سبزینه پربار کن ،ای آسمان ،

ای خاک !

مرادر خواب این مخمل

مرا در خرمن این گیسوان سبز پنهان کن !

مرا بر بوی این آرامش جان و روان

بسپار،

شالیزار

✍ فریدون مشیری

با هر جوانه جوششِ نور و سرور ِ عشق،

در هر ترانه گرمی ناز و نوای مهر،

لبخند باغكاران تابنده چون چراغ،

گلبانگ ِ كشت‌ورزان،

پوينده تا سپهر؛

ما كار می‌کنیم.

با سينه‌هاي پر شده از شوق زيستن.

با چهره‌های شاداب چون باغ نسترن،

با ديدگان سرشار، از دوست داشتن!

ما عشق می‌فشانيم،

چون دانه در زمين.

‌✍ فریدون مشیری

این کیست

گشوده خوش تر از صبح

پیشانیِ بیکرانه در من..؟!

از شوقِ کدام گل

شکفته ست

این باغِ پر از جوانه در من..؟!

✍ فریدون مشیری

من که امروز، در باغ گیتی؛ چون درختی همه برگ و بارم

رنج‌های گران پدر را، با کدامین زبان پاس دارم؟!

سر به پای پدر می گذارم

جان به راه پدر می سپارم

او خدا نیست، اما وفایش

کمتر از لطف و مهر خدا نیست…

✍فریدون مشیری

چه زيباست

كه چون صبح، پيام ظفر آريم

گل سرخ، گل نور،

ز باغ سحر آريم.

چه زيباست، چو خورشيد،

درافشان و درخشان

زآفاق پر از نور، جهان را خبر آريم

‌✍ فریدون مشیری

ياد

با سلامی كه در آن نور ببارد لبخند

دست يك‌ ديگر را

بفشاريم به مـهر

جام دل هامان را مالامال از ياری

غم‌خواری بسپاريم به هم

بسراييم به آواز بلند:

شـادی روی تـو

ای ديده به ديدار تـو شـاد

باغ جانت همه وقت

از اثر صحبت دوست تازه

عطر افشان گلباران باد

‌✍ فریدون مشیری

دل که تنگ است کجا باید رفت ؟

به در و دشت و دمن ؟

یا به باغ و گل و گلزار و چمن ؟

یا به یک  خلوت و تنهایی امن

دل که تنگ است کجا باید رفت ؟

پیرفرزانه من بانگ برآورد

که این حرف نکوست ،

دل که تنگ است برو خانه دوست . . .

شانه اش جایگه گریه تو

سخنش راه گشا

بوسه اش مرهم زخم دل توست

عشق او چاره دلتنگی توست . .

دل که تنگ است برو خانه دوست . .

خانه اش خانه توست . . .

باز گفتم :

خانه دوست کجاست ؟

گفت پیدایش کن

آنجا پر از مهر و صفاست

گفتمش در پاسخ :

دوستانی دارم

بهتر از برگ درخت

که دعایم گویند و دعاشان گویم ،

یادشان در دل من ،

قلبشان منزل من . . . !

صافى آب مرا ياد تو انداخت ، رفيق !

تو دلت سبز ،

لبت سرخ ،

چراغت روشن !

چرخ روزيت هميشه چرخان !

نفست داغ ،

تنت گرم ،

دعايت با من !

روزهايت پى هم خوش باشد.

‌✍ فریدون مشیری

تو نیستی كه ببینی

چگونه عطر تو

در عمق لحظه ها جاری است

چگونه عكس تو

در برق شیشه ها پیداست

چگونه جای تو در جان زندگی سبز است.

هنوز پنجره باز است

تو از بلندی ایوان به باغ می نگری

درخت ها و چمن ها و شمعدانی ها

به آن ترنم شیرین، به آن تبسم مهر

به آن نگاه پر از آفتاب می نگرند.

تمام گنجشكان

كه درنبودن تو

مرا به باد ملامت گرفته اند

ترا به نام صدا می كنند

هنوز نقش ترا از فراز گنبد کاج

کنار باغچه، زیر درخت‌ها، لب حوض

درون آینه‌یِ پاک آب می‌نگرند.

تو نیستی كه ببینی چگونه پیچیده است

طنینِ شعر نگاه تو در ترانه من

تو نیستی كه بیبنی چگونه می گردد

نسیم روح تو در باغ بی جوانه یِ من

چه نیمه شب‌ها کز پاره‌های ابر سپید

هزار چهره به هر لحظه می كند تصویر

به چشم هم زدنی

میان آن همه صورت ترا شناخته ام

به خواب می ماند

تنها به خواب می ماند

چراغ، آینه، دیوار، بی تو غمگینند.

تو نیستی كه ببینی

چگونه با دیوار

به مهربانی یك دوست از تو می گویم

تو نیستی كه ببینی چگونه از دیوار

جواب می شنوم.

تو نیستی كه ببینی چگونه دور از تو

به روی هر چه در این خانه ست

غبار سربی اندوه، بال گسترده است.

تو نیستی كه ببینی دل رمیده یِ من

بجز تو یاد همه چیز را رها كرده است

غروب های غریب

در این رواق نیاز

پرنده ساكت و غمگین

ستاره بیمار است

دو چشم خسته یِ من

در این امید عبث

دو شمع سوخته جان همیشه بیدار است

تو نیستی كه ببینی

‌✍ فریدون مشیری

چہ زيباست

كہ چون صبح پيام ظفر آريم

گل سرخ، گل نور، ز باغ سحر آريم

چہ زيباست

چو خورشيد دُرافشان و درخشان

زآفاق پر از نور ، جهان را خبر آریم

‌✍ فریدون مشیری

احمد شاملو

تا دست تو را به دست آرم،

از کدامين کوه

می‌بايدم گذشت

تا بگذرم

از کدامين صحرا

از کدامين دريا

می‌بايدم گذشت

تا بگذرم

روزی که اين‌چنين

به زيبائی آغاز می‌شود

به هنگامی که

آخرين کلمات تاريک غم‌نامه‌ٔ گذشته را

با شبی که در گذر است

به فراموشی باد ِشبانه سپرده‌ام

از برایِ آن نيست که

در حسرت ِ تو بگذرد.

تو باد و شکوفه و ميوه‌ای،

ای همه‌ٔ فصول ِ من!

بر من چنان چون سالی بگذر

تا جاودا‌نگی را آغاز کنم…

✍ احمد شاملو

قیصر امین‌پور

من به چشم هایِ بی قرار تو قول میدهم؛

ریشه های ما به آب و شاخه های ما به آفتاب میرسد.

ما دوباره سبز میشویم …

✍ قیصر امین‌پور

با تيشه خيـال تراشيده ام تو را

در هر بتی كه ساخته ام ديده ام تو را

از آسمــان بــه دامنــم افتاده آفتاب؟

يا چون گل از بهشت خدا چيده ام تو را

هرگل به رنگ وبوی خودش می دمدبه باغ

من از تمـام گلهـا بوييده ام تــو را

✍ قیصر امین‌پور

خوشا هر باغ را بارانی از سبز

خوشا هر دشت را دامانی از سبز

برای هر دریچه سهمی از نور

لب هر پنجره گلدانی از سبز

✍ قیصر امین‌پور

هر گل به رنگ و بوی خودش

می دمد به باغ

من از تمام گلها

بوييده ام تو را

✍ قیصر امین‌پور

و در این

نزدیکی…

سبزه زاریست

پراز یاد خدا

و در آن باغ

کسی می‌خواند

که” خدا” هست

دگر غصه چرا ؟

✍ قیصر امین‌پور

سیمین بهبهانی

گیرم درخت

رنگ خزان گیرد

تا ریشه هست

ساقه نمی میرد…

✍ سیمین بهبهانی

هوشنگ ابتهاج (سایه)

صبحگاهان شبنم

می چکید از گل سیب

شب فرو می افتاد

به درون آمدم و پنجره ها رابستم

باد با شاخه در آویخته بود

من در این خانه تنها تنها

غم عالم به دلم ریخته بود

ناگهان حس کردم

که کسی

آنجا بیرون در باغ

در پس پنجره ام می گرید

صبحگاهان شبنم

می چکید از گل سیب

✍ هوشنگ ابتهاج

صبح می‌خندد و باغ از نفس گرم بهار

می‌گشاید مژه و می‌شکند مستی خواب

✍ هوشنگ ابتهاج

برخیز که غیر از تو مرا دادرسی نیست

گویی همه خوابند ، کسی را به کسی نیست

آزادی و پرواز از آن خاک به این خاک

جز رنج سفر از قفسی تا قفسی نیست

این قافله از قافله سالار خراب است

اینجا خبر از پیش رو و باز پسی نیست

تا آئینه رفتم که بگیرم خبر از خویش

دیدم که در آن آئینه هم جز تو کسی نیست

من در پی خویشم ، به تو بر می خورم اما

آن سان شده ام گم که به من دسترسی نیست

آن کهنه درختم که تنم زخمی برف است

حیثیت این باغ منم ، خار و خسی نیست

✍ هوشنگ ابتهاج

گل به کنار است

باده به کار است

گلشن و کاشانه پر ز شور بهاراست

بلبل عاشق ! بخوان به کام دل خویش

باغ تو شد سبز و سرخ گل به بر آمد

جام تو پر نوش

کام تو شیرین

روز تو خوش باد

کز پس آن روزگار تلخ تر از زهر

بار دگر روزگار چون شکر آمد …

✍ هوشنگ ابتهاج

نشود فاش کسی آنچه میان من و توست

تا اشارات نظر نامه رسان من وتوست

گوش کن با لب خاموش سخن می گویم

پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست

روزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید

حالیا چشم جهانی نگران من و توست

گرچه در خلوت راز دل ما کس نرسید

همه جا زمزمه ی عشق نهان من و توست

گو بهار دل و جان باش و خزان باش، ار نه

ای بسا باغ و بهاران که که خزان من و توست

این همه قصه ی فردوس و تمنای بهشت

گفتگویی و خیالی ز جهان من و توست

نقش ما گو ننگارند به دیباچه ی عقل

هر کجا نامه ی عشقست نشان من و توست

سایه ز آتشکده ی ماست فروغ مه و مهر

وه از این آتش روشن که به جان من و توست

✍ هوشنگ ابتهاج

ما قصه ی دل جز به بر یار نبردیم

وز یار شکایت سوی اغیار نبردیم

معلوم نشد صدق دل و سر محبت

تا این سر سودازده بر دار نبردیم

ما را چه غم سود و زیان است که هرگز

سودای تو را برسر بازار نبردیم

با حسن فروشان بهل این گرمی بازار

ما یوسف خود را به خریدار نبردیم

ای دوست که آن صبح دل افروز خوشت باد

یاد آر که ما جان ز شب تار نبردیم

سرسبزی آن خرمن گل باد اگر چند

از باغ تو جز سرزنش خار نبردیم

بی رنگی ام از چشم تو انداخت اگر نه

کی خون دلی بود که در کار نبردیم

تا روشنی چشم و دل سایه از آن روست

از آینه ای منت دیدار نبردیم

✍ هوشنگ ابتهاج

من به باغ گل سرخ

زیر آن ساقه تر

عطر را زمزمه کردم تاصبح

من به باغ گل سرخ

درتمام شب سرد !

روشنایی را خواندم با آب

و سحر را به گل و سبزه بشارت دادم

✍ هوشنگ ابتهاج

مهدی اخوان ثالث

غمین باغ ِ مرا باشد

بهار ِ راستین : پاییز…

✍ مهدی اخوان ثالث

امیرخسرو دهلوی

یک شهر پر از خوبان ده باغ پر از گل‌ها

صد جای نَهَم دیده، دلدار همان در دل

✍ امیرخسرو دهلوی

شکوفه غالیه بو گشت و باغ گل‌رنگ است

‌ ‌هوای بادهٔ صافی و نغمهٔ چنگ است

✍️ امیرخسرو دهلوی

رهی معیری

«من بیدل»

من بی دل ساقی ، به نگاهی مستم

تو به جامی دیگر ، چه بری از دستم

دو چشم فتنه انگیزت ، تا دیدم ای گل

قسم به نرگس مستت ، که از این می مستم

اثری با گردشِ چشمت نبود در ساغر می

دگران مست از میِ گلگون ، دلِ من از گردش وی

می و گل ، گر دل انگیزد ،تو در آن لب گل و می داری

به لطافت چو بهشتی ،به طراوت چو بهاری

به تار گیسو ،بنفشه زاری

ای گلستان سر کویت ، گل بستان چون رویت ،کی باشد کی ؟

تویی آن گل در گیتی ، که نداری آفتِ دی ،آفتِ دی !

گلِ من بیا به ساحت باغ و چمن که گل به سبزه پنهان گردد ،

ز شرمِ تو پریشان گردد چو رویِ نازنینت بیند ،زِ نازِ خود پشیمان گردد

شبی ای مه ، دمی ای گل ،گذری کن بر سرِ ما

که جدا زان لبِ می گون ،شده پُرخون ساغرِ ما

چو دل از حسرت خون شد ،نکند می چاره ی وی

✍ رهی معیری

«پيک اميد»

آيد وصال و هجر غم انگيز بگذرد

ساقي بيار باده که اين نيز بگذرد

اي دل به سرد مهري دوران صبور باش

کز پي رسد بهار چو پاييز بگذرد

دلها به سينه گم شود از دستبرد عشق

هرجا بدان جمال دل آويز بگذرد

بيند چو ابر گريه کنان در رهم وليک

از من چو برق خنده زنان تيز بگذرد

شب چون ز کوي او گذرم با نثار اشک

گويي ز باغ ابر گهرريز بگذرد

سوي من آرد اي گل نورسته بوي تو

هرگه صبا به گلبن نوخيز بگذرد

داغم، ز بخت غير ولي جاي رشک نيست

کز ما گذشت يار و از او نيز بگذرد

✍ رهی معیری

فروغ فرخزاد

به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد

به جویبار که در من جاری بود

به ابرها که فکرهای طویلم بودند

به رشد دردناک سپیدارهای باغ که با من

از فصل های خشک گذر میکردند

به دسته های کلاغان

که عطر مزرعه های شبانه را

برای من به هدیه میآورند

به مادرم که در آینه زندگی میکرد

و شکل پیری من بود

و به زمین ، که شهوت تکرار من ، درون ملتهبش را

از تخمه های سبز میانباشت – سلامی ، دوباره خواهم داد

میآیم ، میآیم ، میآیم

با گیسویم : ادامهء بوهای زیر خاک

با چشمهام : تجربه های غلیظ تاریکی

با بوته ها که چیده ام از بیشه های آنسوی دیوار

میآیم ، میآیم ، میآیم

و آستانه پر از عشق میشود

و من در آستانه به آنها که دوست میدارند

و دختری که هنوز آنجا ،

در آستانهء پر عشق ایستاده ، سلامی دوباره خواهم داد

✍ فروغ فرخزاد

درخت كوچك من

به باد عاشق بود

به باد بی‌سامان

✍ فروغ فرخزاد

شفیعی کدکنی

تو درخت روشنایی

گل مهر برگ و بارت

تو شمیم آشنایی همه شوق ها نثارت

تو سرود ابر و باران و طراوت بهاران

همه دشت انتظارت

هله ‚ ای

نسیم اشراق کرانه های قدسی

بگشا به روی من پنجره ای ز باغ فردا

که شنیدم از لب شب

نفس ستاره ها را

دلم آشیان دریا شد و نغمه ی صبوحم

گل و نگهت ستاره

همه لحظه هام محراب نیایش محبت

تو بمان که جمله هستی به صفای تو بماند

✍ شفیعی کدکنی

گنجشک، در تمام زمستان

ز اشتیاق

از بس که بهر باغ و بهار انتظار دید

گل‌های نقش کاشی مسجد را

درنیمه‌های دی

صبح بهار دید.

✍ شفیعی کدکنی

می شناسمت،

چشم های تو

میزبان آفتابِ صبحِ سبزِ باغ هاست؛

می شناسمت

✍ شفیعی کدکنی

هیچ کس هست که در

نشئهٔ صبح

ساغر خود را بر ساغر آلاله زند

به لب جویباران

و بنوشد همه جامش را

شادی کام گیاهی که ننوشیده از ابر کویر

ساغر روشنی باران ؟

هیچ کس هست که با باد بگوید

در باغ

آشیان ها را ویرانه مکن!

✍ شفیعی کدکنی

خنده ات

آیینه‌ٔ خورشیدهاست

در نگاهت صد هزار آهو رهاست

برگی از باغ سخن‌هات ار بود

هستی صد باغ و بارانش،

بهاست !

✍ شفیعی کدکنی

به نام تو امروز آواز دادم

سحر را

به نام تو خواندم

درخٺ و پل و باد و نیلوفر صبحدم را

تو را باغ نامیدم و

صبح در کوچه بالید …!

✍ شفیعی کدکنی

باد آمد و بوی نوبهاران با او

ابر آمد و نرم نرم باران با او

خاموشی باغ را شکستند که صبح

گل سر زد و گلبانگ هزاران با او

✍ شفيعي كدكني

در یاد منی

حاجت باغ و چمنم نیست

جایی که تو باشی

خبر از خویشتنم نیست

✍ محمدرضا شفیعی کدکنی

سلمان هراتی

دست بر شاخهٔ عشق

روی در پنجره داشت …

نگران گل سرخی که در آن سوی نگاهش می‌رست

بوی گل را می دید

و به تعبیر خدا بر می‌خواست

و به صحرا می‌رفت

سر هر کوچه درختی می‌کاشت

و به باران می گفت:

تو هوادار درختی باش

که سر کوچهٔ تنهایی

دست سبز خود را

به کبوتر بخشید

دستهایش سبدی بود پر از میوهٔ عشق

و نگاهِ تر او

مثل یک چشمه به اعماق علفها می‌رفت

لحظه هایی بسیار

خیره می شد به دو گنجشک

که در باغ خدا می‌خواندند

ابر در دهکده ی چشمانش می بارید

هیچ دریایی از منظر او دور نبود

عاقبت مثل گریزی به نهایت پیوست

✍ سلمان هراتی

«برای سهراب سپهری»

تو از شکوفه پُری از بهار لبریزی

تو سروِ سبزتنی، با خزان نمی‌ریزی

تو آفتاب بلندی، ز عشق سرشاری

درون خالی این شب ستاره می‌ریزی

تمام خانه پر از نور ناب خواهد شد

اگر به صبحدم ای آفتاب برخیزی

شبی که مرگ می‌آید به قصد کوچه عشق

چو بال شوق ز بالای ما می‌آویزی

بهار با تو درختی‌ست بی‌نهایت سبز

دریغ و درد از این بادهای پاییزی

شبی چو ابر بیا سوی باغ خاطر من

چنان که با همۀ جان من در آمیزی

✍ سلمان هراتی

فاضل نظری

از باغ می برند چراغانی ات کنند

تا کاج جشن های زمستانی ات کنند

✍ فاضل نظری

توان گفتن آن راز جاودانی نیست

تصوری هم از آن باغ ارغوانی نیست

پراز هراس و امیدم که هیچ حادثه ای

شبیه آمدن عشق ناگهانی نیست

زدست عشق به جز خیر بر نمی آید

وگرنه پاسخ دشنام، مهربانی نیست

درختها به من آموختند فاصله ای

میان عشق زمینی و آسمانی نیست

به روی آینه ی پر غبار من بنویس

بدون عشق جهان جای زندگانی نیست

✍ فاضل نظری

نهال بودم و

در حسرت بهار؛

ولی…

درخت می شوم

و شوق برگ و بارم نیست…

✍ فاضل نظری

حمید مصدق

تو بهاری؟

نه بهاران از توست…

از تو میگیرد وام

هر بهار این همه زیبایی را …

هوس باغ و بهارانم نیست

ای بهین باغ و بهارانم

تو…!

✍ حمید مصدق

تو به من خنديدی

و نمی دانستی

من به چه دلهره از باغچه همسايه

سيب را دزديدم

باغبان از پی من تند دويد

سيب را دست تو ديد

غضب آلوده به من كرد نگاه

سيب دندان زده از دست تو افتاد به خاک

و تو رفتی و هنوز،

سالها هست كه در گوش من آرام،

آرام

خش خش گام تو تكرار كنان،

ميدهد آزارم

و من انديشه كنان

غرق اين پندارم

كه چرا،

– خانه كوچك ما

سيب نداشت .

✍ حمید مصدق

شعرای معاصر

تا بهشت رخت ای دوست تماشا کردیم
پشت بر باغ گل و سبزه و صحرا کردیم

الهی قمشه ای

پروانه به رقص و

گل به شور آمده است

صبح غزل از باغ

بلور آمده است

هی سر به سر بالش خوابت نگذار

برخیز که نور از

پی نور آمده است . .‌ .

✍ شهراد‌ میدری

پلک بگشا و سر از بالش پرهای چکاوک بردار

پس بزن مخمل گلبافته ی شب بو را

دست بر شوق در و لکنت دیوار بکش

ناز نت های فرو خفته ی گیتار بکش

باز کن پنجره را

رو به غوغای اساطیری باغ ملکوت

رو به موسیقی بابونه ی شبنم خورده

رو به آواز پر چلچله ها

رو به رقص نفس پاک نسیم

رو به خورشید طلاریز که در دامنه ها

دارد آیینه ی لبخند خدا را در دست

بامداد است به هنگام طلوع گل سرخ

بامداد است به وقت غزل افشانی بید

بامداد است سر ساعت فواره ی نور

تا تو با عشق و امید

تا تو با آمدن روز جدید

تا تو از پیله ی ابریشمی سبز و سپید

هیجان پر پروانه ی آغاز شوی

تا تو خوشبخت ترین فرصت پرواز شوی

شاهکار قلم نقش نگار ازلی!

صبح بخیر…

✍ شهراد میدری

صبح است و چراغ برف،

روشن شده است

عطر گل یخ،

محو شکفتن شده است

در زیر لحاف باد،

خوابیده درخت

سرتاسر باغ،

غرق “بهمن” شده است

✍ شهراد میدری

از باغ اساطیری انگور بپرس

از نم نم موسیقی سنتور بپرس

آرامش بامداد خوشبختی را

از قوی سپید برکه نور بپرس

✍ شهراد میدری

پاییز هزار برگ دفتر شده است

باران زده و خاطره ها تر شده است

با طعم انار و یک بغل خرمالو

برخیز که باغ، غرق “آذر” شده است

✍ شهراد میدری

آنچه من می‌بینم

ماندنِ دریاست

رستن و از نو رستن باغ است

کشش شب به سوی روز است

گذرا بودن موج و گل و شبنم نیست.

گرچه ما می گذریم،

راه می‌ماند.

غم نیست.

✍ اسماعیل خویی

آهای خبردار، مستی یا هشیار؟

خوابی یا بیدار؟ خوابی یا بیدار؟

تو شب سیاه، تو شب تاریک

از چپ و از راست، از دور و نزدیک

یه نفر داره جار میزنه جار

آهای غمی که، مثه یه بختک

رو سینه ی من، شده یه آوار

از گلوی من، دستاتو بردار

دستاتو بردار، از گلوی من

از گلوی من، دستاتو بردار

کوچه های شهر، پر ولگرده

دل پر درده، شهر پر مرد و پر نامرده

آهای خبردار، آهای خبردار

باغ داریم تا باغ

یکی غرق گل، یکی پر خار

مرد داریم تا مرد، یکی سر کار

یکی سر بار، آهای خبردار

یکی سرِ دار

توی کوچه ها یه نسیم رفته، پی ولگردی

توی باغچه ها پاییز اومده، پی نامردی

توی آسمون ماه دق میده

ماه دق میده، درد بی دردی

پاییز اومده، پاییز اومده، پی نامردی

یه نسیم رفته، پی ولگردی

تو شب سیاه، تو شب تاریک

از چپ و از راست، از دور و نزدیک

یه نفر داره، جار میزنه، جار

آهای غمی که، مثه یه بختک

رو سینه ی من، شده یه آوار

از گلوی من، دستاتو بردار

دستاتو بردار، از گلوی من

✍ حسين منزوي

مباد بیم خزانت که هر کجا گذری

هزار باغ به شکرانه‌ی تو خواهد زد

✍ حسین منزوی

دست چو مَشّاطه به بُستان کشید

روح به تنِ سوسن و ریحان دمید

لاله به رقص آمده از بویِ مِی

ساقیِ مستان به گلِستان چَمید

سِهره ز مستی شده آوازه خوان

نغمه ی عید چون ز هزاران شنید

باغ همه پُر شده از عطرِ گُل

مژده دهید یاس ز رضوان رسید

لاله چو پیرهن بِشِکُفتَش بهار

بوی تنش بُرده به کنعان امید

یوسفِ جان، نرگسِ مستم بیا

چونکه پدر، جامه ز هجران درید

✍ آذر

«مهربانی ها کجاست؟»

مردم از نامهربانی مهربانی ها کجاست؟

هم صدایی ها چه شد هم داستانی ها کجاست؟

پیری از ره آمد و دل را سر گلگشت نیست

ای بهار و باغ وصحرا آن جوانی ها کجاست؟

جز ملامت بر زبان آشنا و غیر نیست

آن محبتها چه شد آن همزبانی ها کجاست؟

جمع یاران از سخن در باغ گل می ریختند

یار کو باغ و چمن کو؟ گلفشانی ها کجاست؟

عاقبت از در درآید مرگ شوق و مرگ عشق

زنده بودن را چه سود ؟ آن زندگانی ها کجاست؟

✍ مهدی سهیلی

من و صبح بهار، می دانیم

روی دامان هر گلی در باغ

تا چه اندازه، پاک، شبنم هست.

پاک باشیم

ما مگر کمتریم از شبنم!

✍ كامبيز صديقى كسمايى

شهریور عاشق انار بود اما هیچ وقت حرف دلش را به انار نزد

اخر انار شاهزاده ی باغ بود

تاج انار کجا و شهریور کجا !

انار اما فهمیده بود . میخواست بگوید او هم عاشق شهریور است

اما هر بار تا می رسید فرصت شهریور تمام میشد

نه شهریور به انار میرسید

و نه انار میتوانست شهریور را ببیند

دانه های دلش خون شد و ترک برداشت

سالهاست انار سرخ است

سرخ از داغی و تندی عشق

و قرن هاست شهریور بوی پائیز می دهد

✍ مهتاب قاسم زاده

تو بلندتر از تمام درختان در من روییدی

و اکنون  من توام

من یک درختم،

بلندتر از تمام درختان دنیا….

✍ رضا براهنی

می‌شناسم تو را

می‌آیی تمام باغِ بوسه و کتاب را بارور می‌کنی

تبسم‌های سادهٔ ما را…

و چیزی به ما می‌دهی

تو از شمال می‌آیی که رو به جنوب…

نه از جنوب که رو به شمال شاید …!

میدانی

اصلا یکباره مثل من

مثل ستاره

مثل آسمان می‌آیی

درِ خانه‌ام را می‌زنی

می‌گویی؛

عجله کن

راه بیفت …!

✍ علی صالحی

ماوای ما گلبرگ کوچکی ست

بازمانده از باغی دور

با هزار زمستان دیوانه اش در پی

و سهم ستاره از آفتاب

تنها تبسم پنهانی ست

که در انعکاس تکلم شب جاری ست.

خدایا از آن پرنده‌ی کوچک سبز اگر خبر داری

بهار امسال را پر از سلام و ترانه کن.

✍ سید علی صالحی

در ابتدای نور

آن روزنِ بی دریغ که می وزد به درون

سبز،زرد، نارنجی…

و تمام رنگ ها که تو در چشم داری

لاجورد می شود

و شمایل تو را بر صورت می گیرم

خروشان باش بر من و مهربان!

آنطور که ساقه ی نازکِ نهالی در بیشه

می رقصد در باد و نمی شکند‌‌

✍ گلناز زکائی

نفس باد صبا صبحدم از راه رسید

قاصدک پر زد و گل وا شد و خورشید دمید

بلبل از هلهله ی باد به رقص آمد و گفت

باید از باغ خدا عطر محبت را چید

✍…..

همرنگ سپیده و سپیدار شوید

مشتاق سلام و مست دیدار شوید

روشن شده چشم آسمان صبح بخیر

در میزند آفتاب بیدار شوید

✍…..

عاشقی آواره ام در غربت چشمان تو گریه پنهان کرده ام

از حرمت چشمان تو

عطر تو را گرفته تن لحظه های من

صد باغ گل شکفته شده در هوای من

امشب تمام غربت خود را گریستم

گریستم….

‏✍ ‌اسحاق انور (آهنگ سالار عقیلی)

آمد خبر از حضـرتِ دلدار

که صبح است

خورشید برافروخته ای یار

که صبح است

برخـیز و بخـوان نغمـه‌ی

دلشادِ صبوحی

در باغِ فلک، گل شده بیدار

که صبح است…

✍……………

منابع:

@Persianpoems1396